۹ مرداد ۱۳۸۸

شیفته ای در راه مرغاب

گشتاری در پاسارگاد
جستار سیزدهم: شیفته ای در راه مرغاب
یییییی
کلادیوس جیمز ریچ در نخستین روزهای ماه آگوست 1821 و در میانه تابستان در شهر شیراز بود. با این همه آب و هوای این شهر و چشمه سارهایش چنان زیبا و دلپذیر بود که نوشته های او آدمی را به یاد سرودهای زیبای حافظ درباره این شهر می اندازد.

« ستایش های بسیار درباره آب و هوا گفته شده و بسیار در آنها گزافه گویی شده است. گرمای روز تحمل شدنی است. شبها بی آنکه سرد باشند، دلپذیر و خنک هستند. نیازی به هوای خنک نیست و من این آب و هوا را بسیار بیش از آنسوی کردستان می پذیرم. چنانچه روزها نه چندان گرم است و شبها نه چندان سرد و هنگامیکه هوا رو به خنکی می رود، روز و شب با هم خنک شده و با هم برابر می شوند...»

او از شیراز برای دیدار از یادمانهای کهن این سرزمین برنامه ریزی کرده و هدفش دیدار از پرسپولیس باستانی، دشت مرغاب و نقش رستم بود. در اینجا بهتر است ما دیگر سخن نگوییم. چرا که او خود در یادداشتهایش درباره برنامه دیدار از این یادمانها و برنامه ریزی ها به نیکی نوشته و ما با خواندن آنها شور و احساس او را به نیکی دریافته دیدگاههای او را درباره ویرانه های کهن می توانیم بررسی کنیم.

« چهاردهم آگوست- اکنون روشنایی ماه در شبها به گونه ای شگفت انگیز زیباست و من برآنم دیگر نگذارم آنها اشتباه کنند. برآن شدم تا خودم به دلیل گردشهای باستانی خویش سودمند و کمک باشم. ماه تنها چیزی است که در شب، پیشروی یکنواخت را کاهش می دهد. در کنار برخی چیزها و در نگاه به پرسپولیس و آرامگاه کوروش، به ویژه هنگامیکه من در روشنایی کمرنگ ماه به آنها می نگرم، چیزهایی هستند که امیدوارم بر پندارها و گمانه زنی های من اثر بگذارند و این مرا وادار می کند که این سفر را [ برای دیدار از آنها] بپذیرم.

گمان می کنم که باید شرمسار باشم که بیش از آنچه برای گردش باستانی خود انجام می دهم سخن بگویم. ویرانه هایی که من پیشنهاد می کنم دیگران آنها را ببینند، به دست دوستمان پورتر [ کرپورتر] چنان با موشکافی و درست اندازه گیری، نقاشی و یادداشت برداری شده که چیزی از آنها جا نیفتاده و دیگر جایی برای سپردن خودم به تخیل پردازی های با شکوه درباره خط ها، پرگار، مداد و... نیست و این تخیل پردازی ها بسیار سست هستند. آشکار است که برای اندک افرادی، گونه ای دلپذیری و خوشنودی در یافتن و سپس نمایش سراسری طرحهای جایگاههایی که فرو ریخته اند دیده می شود. با این همه من در این هنگام ترجیح می دهم این چیزها را کنار گذاشته و هنگام بیکاری درباره نشانه های گذشت روزگار اندیشه کنم و بگذارم پندارهایم برخاسته و برای آماده سازی سراسر مدارک و همه شکوهی که شاید از آنها زاده و بیرون زند، از پی یکدیگر آیند.

«توتسلا اتانت» (Toutcela etant) ! پیشنهاد می کنیم سفرمان را فردا پس از نیمروز آغاز کنیم، نخست به سوی مرغاب (Morgaub)، چرا که آنجا دورترین جایی است که امیدارم چندی را در آن به سر برم. چیزی که در آنجا پرسش برانگیز است کنکاش و گمانه زنی ها درباره آرامگاه کوروش و «پاساگاردا» (Pasagardae) است. در راه بازگشت، ما «پرسپولیس» (Persepolis) و «نقش رستم» (Nakshi Rustum) را بازدید خواهیم کرد که به احتمال بسیار، دو روز آنجا خواهیم بود و برای ما بسیار دلچسب خواهد بود. «مستر تود» (Mr. Tod) همراه ما خواهد آمد. «تیلور» (Taylor) چیزهایی درباره همراه بودن با ما گفته و «مستر استورمی» (Mr. Sturmey) هنوز میان کارش و آرزوی همراه بودن با ما تصمیمش را نگرفته ولی پیشنهاد داده است که هنگام برگشت به پرسپولیس، آنجا با ما دیدار کند...

دیر زمانی است که پرسپولیس آرزوهایم را به خود کشانده است. جایگاه های دیگر با دانش و آگاهی درباره چگونگی آنها آدمی را شیفته می سازند، اما چیزهایی در پرسپولیس هست که با وجود پرسش ها و شک بسیاری درباره آن ویرانه ها، گونه ای از شیفتگی افزون شده را درباره آن پدیدار می سازند...
31 آگوست- شب گذشته از سفر و اردوکشی خود بازگشتم. روز 15 آگوست، هنگام سپیده دم به راه افتادیم. میهمانی و بزم همیشگی من برای مستر تود که همراهی دلنشین بود کاهش یافت. نخستین گام ما رفتن به سوی «زرگون» (Zergoon) بود که غروب 16 آگوست از آنجا بیرون زده و به سوی سکوی پرسپولیس سوار بر اسب به راه افتادیم. هوا تاریک بود. هنگامیکه از پل «آراکس» (Araxes) [ بند امیر] گذشتیم، هیجانم بسیار و دلم سراسر در تب و تاب شده بود. زمانی در کودکی «چاردین» (Chardin) الهام بخش من بود و از همان کودکی آرزویی بزرگ برای دیدن این ویرانه ها و آرزوهای شورانگیز در من نمایان بود و هیچگاه زدوده نشده بودند. این آرزوها چنان خرسند و مرا خوشنود می ساخت که انگیزه های گفته شده با دلیل، از این پس هیچگاه برابر و یکسان نیستند. با این همه پژوهش های فراوان باستان شناسی من، یک شیفتگی به آنها را افزون بر دیگر انگیزه ها، در من ایجاد کرده و آنچنانکه من سوار بر اسب و زیر روشنایی زیبای ستارگان به راه افتاده بودم، بازتاب بی شمار رویدادهای بزرگ که آنجا رخ داده بودند، همگی در اندیشه من گردآمده بودند. من آن هنگام، در حال و هوای لذت بردن از چیزهایی بودم که از دیرباز آرزویش را داشتم و چه هنگام دلپذیر و زیبایی است! دست کم تیزی کوه اشاره شده به جدا کردن خودش از خط کوههایی آغاز کرد که ما به سوی آنها پیش می رفتیم. مستر تود به آن کوه اشاره کرد و گفت: «آنجا، ویرانه ها پایین آن کوه هستند». در آن هنگام ماه با زیبایی شگفت انگیزی از پشت همان کوه برخاست و روزگاران و زمانها در یک هنگام، در برابر پندار من گرد آمدند............ ادامه دارد
تتتتتتتتتتتتتت
دوستانی که مایل به دریافت متن کامل این جستار به صورت پی دی اف شده هستند می توانند به آدرس اینترنتی .............. تماس بگیرند. سپاسگذارم
سسسسسسسس

هیچ نظری موجود نیست: